loading...
COP90
Amir Hossein بازدید : 106 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (4)

سلام دوستان فکر کردم بعد مدت ها و شروع دوباره بشینم یه داستان جدید بنویسم . حتما تا آخر بخونیدش و با نظرات و نقدهاتون کمکمون کنید . 


پسرک اعصابش شدیدا خورد بود ، انقدر خورد که ناغافل دل مامان مهربونش رو شکوند و از خونه زد بیرون ...

شروع کرد به پیاده روی و گردش بدون مقصد ...

حواسش که اومد سر جاش دید دم خونه ی مهدی (بهترین دوست دوران بچگی اش و نزدیکترین رفیق دوران جوونیش) ایستاده . زنگ آیفون رو زد :

- کجایی رفیق ؟؟ پاشو بیا بریم که دلم شدید گرفته و بیشتر از همیشه به رفاقتت نیاز دارم ...

- نمیای بالا ؟؟

- نه سریع تر بپوش بیا که حوصله ی خونه و چاردیواری رو ندارم .

- باشه ، تا دو دقه دیگه میام پایین ...

cop90


مهدی اومد و بعد یک خوش و بش همیشگی راه افتادند ...

سر کوچه که رسیدند مهدی گفت : اصلا کجا می خوای بری ؟؟

- هر جا پیش بیاد ...

- اصلا چته تو امشب ؟؟

- میگم بهت حالا ...

- خب همین الآن بگو دیگه ...  

- من از خونه کندم اومدم پیش تو که فعلا همه چی رو فراموش کنم ...

- خب نگو رفیق ، لا اقل بیا بریم همین پارک آخر خیابون ، یه بستنی و شامی بخوریم و یه راهی بریم تا حال و هوات عوض شه .

- بریم رفیق ...

 

داشتن تو پارک راه میرفتند که مهدی چشمش افتاد به یک بستنی فروشی و گفت : تو همین جا بشین تا من بیام ...

تو همین فاصله :

یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقاآقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

پسر داستان ما  نگاش کرد چشماشو دوس داشت دوباره گفت : آقا... اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم

بهش گفت: اسمت چیه؟

- فاطمهبخر دیگه!

- کلاس چندمی فاطمه؟

- میرم چهارماگه نمی خری برم... 

- می خرم ازت صبر کن دوستم هم بیاد همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟

- بابام مردهمامانمم مریضهمن و داداشم لواشک می فروشیم

مهدی هم با دو تا بستنی اومد و همه  لواشکاش رو خریدند و یکی از اون بستنی ها رو هم دادند بهش خیلی خوشحال شده بودمی خندید

پسرک داستان ما از یه طرف دلش سوخت که غم اون چیه و غم این دخترک و خانوادش چیه ،  دلش از این میسوخت که چرا انقدر نا شکر بوده و هیچ موقع قدر نعمت هایی رو که داشته رو نمی دونسته : پدر و مادر مهربون و زحمتکش ، خواهر برادرهایی که دوستش داشتند ، شرایط خوبی که داشت میتونست بدون دغدغه درس بخونه زندگی کنه و هزار ، هزار نعمت دیگه که حتی نمی تونست بشمرشون  

از یه طرف هم خوشحال بود که اونشب با دوستش تونستند دل دخترک رو شاد کنن  

نتیجه اخلاقی داستان  


فکر نمی کنم اصلا مهم باشه که این پسر داستان ما کی بود وکی هست ؟ 

اصلا مهم نیست که مشکل و علت ناراحتیش چی و بود و چقدر بزرگ بود ؟

مهم دستاوردی بود که از این اتفاق کسب کرد :

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود ؟؟


فکر می کنم گاهی وقتها برابر برخی ناملایمات زندگی باید نشست و فکر کرد 

باید خلوت کرد و فکر کرد و قدر شناس بود ...





ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط ??? در تاریخ 1391/10/05 و 13:15 دقیقه ارسال شده است

کاش ادماتوزندگی قدر داشته هاشونا می فهمیدن واینقدر به خاطربدست اوردن زرق و برق دنیا دل هرکسیا نمی شکستن!!!!!!!!!!

این نظر توسط hamkelasi در تاریخ 1391/10/03 و 22:14 دقیقه ارسال شده است

jaleb budشکلک

این نظر توسط hamkelasi در تاریخ 1391/10/03 و 22:14 دقیقه ارسال شده است

jaleb budشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سایت علمی,درسی,ورزشی,فرهنگی,هنری و...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اگر قرار به انتخاب بهترین ترم از بین این 3 ترمی که گدشت باشی اون ترم ...
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 391
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 48
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 33
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 95
  • بازدید کلی : 99,504
  • کدهای اختصاصی

    کد جمله های دکتر شریعتی

    کد جمله های دکتر شریعتی