سلام دوستان فکر کردم بعد مدت ها و شروع دوباره بشینم یه داستان جدید بنویسم . حتما تا آخر بخونیدش و با نظرات و نقدهاتون کمکمون کنید .
پسرک اعصابش شدیدا خورد بود ، انقدر خورد که ناغافل دل مامان مهربونش رو شکوند و از خونه زد بیرون ...
شروع کرد به پیاده روی و گردش بدون مقصد ...
حواسش که اومد سر جاش دید دم خونه ی مهدی (بهترین دوست دوران بچگی اش و نزدیکترین رفیق دوران جوونیش) ایستاده . زنگ آیفون رو زد :
- کجایی رفیق ؟؟ پاشو بیا بریم که دلم شدید گرفته و بیشتر از همیشه به رفاقتت نیاز دارم ...
- نمیای بالا ؟؟
- نه سریع تر بپوش بیا که حوصله ی خونه و چاردیواری رو ندارم .
-
باشه ، تا دو دقه دیگه میام پایین ...
مهدی اومد و بعد یک خوش و بش همیشگی راه افتادند ...
سر کوچه که رسیدند مهدی گفت : اصلا کجا می خوای بری ؟؟
- هر جا پیش بیاد ...
- اصلا چته تو امشب ؟؟
- میگم بهت حالا ...
- خب همین الآن بگو دیگه ...
- من از خونه کندم اومدم پیش تو که فعلا همه چی رو فراموش کنم ...
- خب نگو رفیق ، لا اقل بیا بریم همین پارک آخر خیابون ، یه بستنی و شامی بخوریم و یه راهی بریم تا حال و هوات عوض شه .
- بریم رفیق ...
داشتن تو پارک راه میرفتند که مهدی چشمش افتاد به یک بستنی فروشی و گفت : تو همین جا بشین تا من بیام ...
تو همین فاصله :
یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!
پسر داستان ما نگاش کرد …چشماشو دوس داشت… دوباره گفت : آقا... اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم …
بهش گفت: اسمت چیه…؟
- فاطمه…بخر دیگه…!
- کلاس چندمی فاطمه…؟
- میرم چهارم…اگه نمی خری برم...
- می خرم ازت صبر کن دوستم هم بیاد همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
- بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم
مهدی هم با دو تا بستنی اومد و همه لواشکاش رو خریدند و یکی از اون بستنی ها رو هم دادند بهش خیلی خوشحال شده بود…می خندید…
پسرک داستان ما از یه طرف دلش سوخت که غم اون چیه و غم این دخترک و خانوادش چیه ، دلش از این میسوخت که چرا انقدر نا شکر بوده و هیچ موقع قدر نعمت هایی رو که داشته رو نمی دونسته : پدر و مادر مهربون و زحمتکش ، خواهر برادرهایی که دوستش داشتند ، شرایط خوبی که داشت میتونست بدون دغدغه درس بخونه زندگی کنه و هزار ، هزار نعمت دیگه که حتی نمی تونست بشمرشون …
از یه
طرف هم خوشحال بود که اونشب با دوستش تونستند دل دخترک رو شاد کنن
نتیجه اخلاقی داستان
فکر نمی کنم اصلا مهم باشه که این پسر داستان ما کی بود وکی هست ؟
اصلا مهم نیست که مشکل و علت ناراحتیش چی و بود و چقدر بزرگ بود ؟
مهم دستاوردی بود که از این اتفاق کسب کرد :
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود ؟؟
فکر می کنم گاهی وقتها برابر برخی ناملایمات زندگی باید نشست و فکر کرد
باید خلوت کرد و فکر کرد و قدر شناس بود ...