سلام دوستان فکر کردم بعد مدت ها و شروع دوباره بشینم یه داستان جدید بنویسم . حتما تا آخر بخونیدش و با نظرات و نقدهاتون کمکمون کنید .
پسرک اعصابش شدیدا خورد بود ، انقدر خورد که ناغافل دل مامان مهربونش رو شکوند و از خونه زد بیرون ...
شروع کرد به پیاده روی و گردش بدون مقصد ...
حواسش که اومد سر جاش دید دم خونه ی مهدی (بهترین دوست دوران بچگی اش و نزدیکترین رفیق دوران جوونیش) ایستاده . زنگ آیفون رو زد :
- کجایی رفیق ؟؟ پاشو بیا بریم که دلم شدید گرفته و بیشتر از همیشه به رفاقتت نیاز دارم ...
- نمیای بالا ؟؟
- نه سریع تر بپوش بیا که حوصله ی خونه و چاردیواری رو ندارم .
-
باشه ، تا دو دقه دیگه میام پایین ...